سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در این اسمان ستاره ای نیست....

See full size image

آسمان دل من، آسمان ایران

آسمان دل من به رنگ خون است اینبار
به رنگ آسمان ایران
دلم آنجاست، اما تنم این جا در تب و تاب می سوزد

صدای فریادهایتان را می شنوم
بی پرواییتان را می بینم
می گریم برآنچه بر شما می رود
نه مرا دیگرتوان دیدن این همه ظلم نیست

خاک ایران را به خون مردمم می آلایند، بی هیچ رحم و مروتی
هوایش بوی دروغ و نیرنگهایشان را گرفته
شرم را به گور سپرده اند و شرف را حکم ابد داده اند
انسانیت مدتهاست که از لغتنامه شان پاک شده
جنایت بند اول و آخر کتاب قانونشان است
...
اما ظالم را مظلومی باید
مردم من دیگر مظلوم نیست و نخواهد بود
ظلم را بنایی باید تا استوار بماند
مردم من بنا را در هم فرو ریخت
ظلم بر ترس و زبونی حاکم است
مردم من بی باکانه محکومش کرد
نه،‌ دیگر ظلم را یارای مقابله با مردم من نیست
مردم من مرگ را بر ذلت مظلومیت بر گزید
مردم من،‌ مردم ایران، برای آزادیش به پا خاست و تا رسیدن به آن از پای نخواهد نشست
مردم مرا امیدیست بس بزرگ: « آزادی »
این حق این مردم است
حق داشتن ایرانی آزاد
به امید آن روز ...

 

سرزمینم،‌ ایران

دلم می گیرد از این همه بی عدالتی
خونم به جوش میاید از این همه وقاحت و بی شرمی
قلبم فشرده میشود برای کشوری که خانه ام بود روزی
نه جای من نیست دیگر آن دیار، اما قلبم همچنان برایش خواهد تپید
نه دیگر حکمرانانش را توان زور گفتن به من نیست، اما دلم همیشه با مردمی خواهد بود که از ظلم و زور خسته اند
...
کاش می شد ایرانی دیگر ساخت
کاش می شد آسمانش را رنگ آزادی زد
کاش می شد خاکش را با باران عدالت شست
کاش می شد هرزه گیاه دروغ و نیرنگ را که سالهاست در زمینش ریشه دوانده خشکاند
کاش می شد آفتاب صلح و دوستی را بر باغش تاباند
کاش می شد ...
افسوس ...

 

بابا

سرش به آرامی خم شد و روی کتابچه جدولش افتاد
به خواب رفت مثل همیشه
میدانم اگر صدایش کنم به خواب رفتنش را انکار خواهد کرد
پس می گذارم بخوابد
هر چند می دانم گردنش درد خواهد گرفت و رد دست استخوانیش بر پیشانیش خواهد ماند
اما می گذارم بخوابد
می دانم از این چرتهای بی موقع لذت می برد
آرام دستم را روی موهای سرش که روزی به سیاهی شب بود می کشم
می ترسم بیدار شود
دستم را آرام بر می دارم
دلم فشرده می شود
به سکوت خانه فکر می کنم
...
بیدار می شود
دستی به سرو رویش می کشد و می رود
نوازش دستم را به یاد نمی آورد
حلقه اشک چشمانم را هم نمی ییند
من اما همچنان به سکوت خانه فکر می کنم
و به آنچه بر او رفت ...

خانه ما

مرد همسایه شاخه های خشکیده ماگنولیایش را می چیند
باران می بارد
بخار روی فنجان قهوه ام با شرجی هوا در هم میا میزد
یاد شمال می افتم
حس سفر دارم در این خانه
هم آغوش طبیعتم اینجا، همراه بارانم، همسفر نسیم
چشمانم بروی اقاقیا باز می شود هر صبح
درخت سیب آخرین منظر نگاهم می شود پیش از خواب
با نغمه پرندگان بیدار می شوم و با لالایی جیر جیرکها به خواب می روم
در آغوش طبیعتم در این خانه
... باران تند تر شد
من اما زیر سقف ایوان از همیشه به باران نزدیکترم
می توانم تا لحظه ای که می بارد همراهیش کنم، با موسیقی باریدنش برقصم، بویش را با هر نفسم در سینه ام جاویدان کنم
می توانم بنشینم و تماشایش کنم
روزی این لحظه رویای دور از دسترسی بیش نبود
حالا زندگیش می کنم اما
راه درازی بود تا به حقیقت پیوستن رویا اما ارزش آمدن را داشت
آرزوی کودکیم بود این خانه،‌ آرزویی که بر آورده شد
خانه من است اینجا، خانه ماست
تا داشتنش بسیار بر ما گذشت، پایدار ماندنش اما لیاقت ماست
خانه من است اینجا، خانه ما ...

 

او

حتی نپرسید چرا نا راحتی؟
چرا پرسید، اما به دروغم قانع شد
سراغم نیامد، از دور شب به خیر گفت و رفت
جوابی ندادم
منتظر جواب هم نشد
شایدهیچ وقت گم کرده ای نداشته است، یا اگر داشته از جنس دیگری بوده
خودش هم از جنس دیگریست، آسمانیست شاید
من ولی زمینیم، از جنس خاک
سالها به انتظارش نشستم تا باز گردد، او بازگشت اما انتظار من پایان نیافت، هنوز هم منتظرم ...
سالها کوشیدم لحظه های خالی از اورا دوباره با او پر کنم، او اما مشغله های دیگری داشت
حالا من هم به دنبال مشغله ای می گردم
حتی اگر مشغله ام باز خود او باشد

 

من در هم ریخته

گم شده ام، در بی کرانه هستی، اما هستیم را حاصلی نیست
راه درازی بود، خسته ام، اما نه از راه که از بیهوده بودنش
افسوس که جاده یک طرفه است، راه بازگشتی نیست
گمان می کردم راه را می شناسم، گمان باطلی بود اما
چمدانم از هم گسیخته است،‌ طاقت این همه بار را نداشت
آینه ام همیشه همراهم بود، اینبار به تلنگری خرد شد و در هم شکست
همسفرانم اشباحی بیش نبودند، رفتند و به تاریکی شب پیوستند
در خواب ساربان کاروان بودم من، بیدار که شدم کاروان رفته بود ...
حالا بیدارم من، مسافری گم شده با باری در هم شکسته
نه راهی، نه راه پیمایی، نه حتی آینه ای که من را ببینم، اگر چیزی از من باقی مانده باشد ...

 

هیچ

آسمان هم مثل دل من گرفته بود امروز
ابری بود و مه آلود، اما بارانی نبارید
من هم نباریدم
گریستن را هم حتی از خاطر برده ام من
خالی از بودن
خسته از خواستن
شاید این غمگین ترین روز تولدم بود
اگر غم را مفهومی باشد بعد از این!
اصلا چه اهمیتی دارد؟!


نوشته شده در پنج شنبه 89/3/6ساعت 2:54 عصر توسط پیمان فرجی نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ